خیلی زوده برای گفتن قصه هامون،(با فرض اینکه بعدی باشه که قصه هامون و تعریف کنیم)، اما دلم میخواد خاطره ستاره هایی که توی این تاریکی پیدا میشن و خیلی زود خاموش میشن ثبت بشه.

.

از وقتی تهران اومدم و. نسبت بهم احساس مسئولیت میکنه. توی این پنج سال، بیش از ده بار ندیدمش اما همیشه از دور مراقبه. از تجربه های وجودیم نمیتونم براش حرف بزنم و فکر میکردم کم کم تا مهاجرتش ارتباطمون کمرنگتر میشه. اما شگفت زده م کرد. وقتی توی اضطراب داشتم دست و پا میزدم انگار به دریا زد و نجاتم داد. مفهوم دوستی و نزدیکی رو توی ذهنم تغییر داد.در عین نزدیکیش، چون جنس دغدغه م براش قابل قبول نبود صمیمیتی که با نازنینان دیگری داشتم نبود. اما کسی که نجات بخش بود، او بود. در عین اینکه نباید بیش از حد بزرگش کنم و نباید چیز دیگه ای رو کوچک، بزرگه.

.

با ح. آشتی کردم. همچنان باور داشتم کورکورانه از جانبش آسیب دیدم. اما دلم خواست که ببخشم و باشه توی زندگیم. هیچ چیز مثل قبل نمیشه. اعتمادم بر نمیگرده. محبتش مثل قبل به دلم نمیشینه. باورش نمیکنم. اما میخوام باشه.

.

توی لحظه ای که به غایت مستاصل بودم و فکر میکردم نکنه جدی جدی بمیریم؟ یک لحظه با تموم وجودم احساس کردم دلم نمیخواد بدون دوستی پروردگار از دنیا برم. شکها بمونه برای اونها که دلش رو دارن. وقتی برای اولین بار بعد از مدتها نشستم سر سجاده م، احساس کردم به عزیزی که مدتها ازش دور بودم برگشتم. من توی تاریک ترین نقطه بهش برگشتم. توی موقعیت خوف و رجا ابدی نسبت بهش.

.

دلم میخواست با آقای ق. گفتگو کنم. کردم. باز هم فهمیدم که گویی جوابی نیست.پناهی نیست. فقط میتونیم تکیه کنیم گاهی به همدیگه تا بتونیم روشن تر بهش فکر کنیم. راهی پیدا نکردم اما از روشنی و غنای جانش لذت بردم.

وقتی میتونم بدون ترس از مرگ، از رنج از دست دادن عزیز حرف بزنم، احساس میکنم جانم آسوده میشه برای مدتی. وقتی شنیدم که "نیوشای نوشته و دلگویه هایتان هستم" احساس سبکبالی کردم. چقدر نیاز دارم به حرف زدن. بدون فکر کردن. بدون نگرانی از دیوانه شدن. بدون نگرانی از قضاوتی درباره صحت عقل و تجربه م. خدایا هزاران بار شکر.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دنیای برنامه نویسان اشپزی دیجیتال مارکتینگ فروش ويژه Beth ادب music javan Stacey ***...jaleb...***